بوی مرگ می آید...

من اینجام ؛
آرام و رها!
زمین با لبخند برای من دست تکان می دهد
و من
به یاد کودکیم بلند بلند می خندم
هه هه هه ...
و به آرامی روی ابرها غلت می خورم.

جاودانگی

دوستی می گفت اگر فردا اتفاقی بیفتد ؟
گفتم : چه اتفاقی!!
گفت : چه میدانم ، سیلی ،زلزله ای بیاید ،بگذار حرفم را بزنم ! از ما نشانی نخواهد ماند جز این ورق پاره های پراکنده در کوشه کنارهای این دنیای بدون سرو ته ...
پس بگذارید بنویسم تا جاودانه بمانم । ؟
و شروع کرد به نوشتن ورق پاره هایی که یا گم شدن ، و یا فراموش شدن و هیچ کس آنها را نخواند جز من .

Free counter and web stats