چهار سکانس از زندگی من در آخر اسفند

نوشتن از آن کارهایی است که وقتی از حرف پر می شوی و گوشی برای گفتن آن پیدا نمی کنی یک قلم و یک کاغذ حتی اگر پشتش چرت و پرت نوشته شده باشد به درد می خورد .

سکانس اول:
شاخه کتاب خواران اتوبوسی ، این شاخه چندی است که به همت شهرداری تهران در اتوبوس ها اجرا می شود ( این خبر به سارا برسانید !) .
داشتم کتابی از آل احمد می خواندم . کتاب را بستم و به مردمی نگاه کردم که با حالی آرام به خیابان زل زده بودند و نمی دانم گذر عمر را تماشا می کردند یا آسفالت های خیابان را .
بعضی اوقات وقتی سوار بر اتوبوس از جایی به جای دیگر می روم و کاری ندارم برای انجام دادن جز زل زدن به خیابان بیرون پنجره اتوبوس و شمردن تعداد خیابان ها و درخت ها و ایستگاه ها ...
یک بار چندی از آسفالت های خیابان به همراه جمعی از درختان با هم متحد شدن و طی یک عملیات قافل گیر کننده سر من ریختن و تا جایی که می توانستند مرا زیر آسفالت ها و ریشه هایشان له کردن و تمام مدت از من بازخواست می کردند که از ما چه می خواهی که دائم در طی مسیر رفت و برگشت به ما زل زده ای و دست از سر ما بر نمی داری .از آن به بعد دیگر حتی زیرکی هم نگاهم به آسفالت ها و درختان نمی افتد آخر هنوز جای کتک های دفعه پیششان درد می کند .
سکانس دوم :
داشتم از بلوار کشاورز می گذشتم ظهر بود ، تنها بودم و با خودم می گفتم : من عاشق پیاده روی تنها در شبم آن هم شبهای زمستان وقتی همه پالتوها و کاپشن هایشان را تا جایی که توانسته اند بالا می کشند و تند تند راه می روند تا زودتر از شر این سرمای لعنتی خلاص شوند و به آغوش گرم یا سرد خانه پناه ببرند ( این قسمت داستان مربوط به افرادی است که دارای خانه هستند افراد بی خانمان ملاک انتخاب نمی باشد .)
بلوار کشاورز و خیابان هنر تهران بهترین مکان برای پیاده روی در شب برای من است اولی با درختان پارک لاله تو را بدرقه می کنند و دومی نرده های سبز
رنگ دانشگاه تهران ، وجه تشابه این دو خیابان با هم تنها سر رنگ سبز درختان و نرده های آنهاست .
هر گاه از این دو خیابان عبور می کنم تمام وجود م پر از شادی است دلم قنج می رود ، با اتمام خیابان و رسیدن به چهارراه و سینما بهمن تمام شادی و رویاهایم خراب می شود پاره می شود ، خورد می شود ، می خواهم گریه کنم ،
می خواهم برگردم و بدوم و این بار آهسته تر خیابان را طی کنم ولی نمی شود باید برسم هوا هم سرد است و من هم تنهاي تنهام !!!
سکانس سوم :
جشنواره امسال هم تمام شد . بد بود ، این می گویم چون واقعا بد بود ، ولی ماهی آنهم در آخرین سانس و آخرین فیلم من را نجات داد و شاید بهتر است بگویم لهستان جشنواره را نجات داد .
جشنواره امسال با جشنواره 2 سال پیش چند تا تفاوت داشت :
1- سارا نبود
2- آبمیوه و قهوه و چای می دادند
3- من تنها بودم ، تنهای تنها
4- دانشگاه نمی رفتم ، رفتم ، نرفتم
بین این 4 مورد آبمیوه هایش از همه بهتر بود ، 4 بسته مجانی لیپتون گرفتم ، دستمال کاغذی دزدیدم آن هم یک مشت ، 5 لیوان هم سن ایچ انبه خوردم ، جای سارا خالی بود .
سکانس آخر :
من عاشق باران و برفم ، از خدا خواستم امسال نوروز برف بیاد و میاد این مطمئنم ، اونوقت نمیدانم فرهاد اگر بود به جای گفتن :
در روزهای آخر اسفند در نیم روزی گرم( روشن ) وقتی بنفشه ها را با برگ و ریشه و پیوند و خاک در جعبه های کوچک چوبین جای می دهند . چه می گفت :
دوستم می گفت : بنفشه ها جوانه زدن سرما آمد و باعث شد بسوزند . لابد دیگر در روزهای آخر اسفند بنفشه هایی نیستند که با برگ و ریشه و پیوند و خاک در جعبه های کوچک چوبین بگذارند
نمی خواهم اسفند تمام شود همینجوری خوب است ، نوروز می تواند یک ماه دیگر بیاید ، به کسی که بر نمی خورد می خورد !؟

Free counter and web stats